در ستایش نادانی

 

چاک جهل و حمق نپذیرد رفو

آدمی همیشه از ناداری احساس سر افکندگی می کند و به هر وسیله که دست دهد می کوشد که در رفع آن نقیصه برآید اماچنانچه بدین توفیق دست نیافت سعی خواهد کرد که به قول بزرگان دولت - تهدید را به فرصت بدل کند وهمه ی آنچه لازم دارد را همچنان که از دل عدم بار نخست در آمده است از بطن سترون ِ هیچ، بیرون می کشد. درمیان تنها دوچیز هست که نداشتنشان عیب به شمار می آید - یعنی علم و ثروت که البته میان این دو نیز لا اقل همیشه در دفتر انشای کودکان و ذهن بزرگان دعوا بوده بر سر مقام اول، باقی داشته ها خالی از اشکالی نبوده اند، پس راحت تر می توان آنها را فرو کوفت. اگر همسایه شاعر است و ما علیرغم میلمان در این زمینه دستی و استعدادی نداریم بحث بی فایده بودن شعر و مجنون بودن شاعران را پیش می کشیم و میگوییم شکر خدا من مغز خودم را خرج خیال بافتن نکرده ام و دروغ گفتن. اگر طرف مقابل بحث، فیلسوف است بی نتیجه بودن ابدی بحث های فلسفی و عدم قطعیت آنها پیش می کشیم و این که بعد از دو سه هزار سال تفکر و سلول مغزی حرام کردن هنوز نتوانسته اند به وجود ِ وجود پی ببرند یا لا اقل از عهده ی رد یا اثبات مبدع برآیند یا دست کم، ثابت کنند که اول مرغ بوده یا تخم مرغ ( هرچند این اواخر زمزمه هایی غیر فلسفی بلکه علمی بگوش رسیده که راهگشای این مساله خواهد بود).

اما زمانی که پای جناب مستطاب دلار به میان آید احساس حقارت، ناخواسته سراپای بسیاری را فرا خواهد گرفت. هرچه دولتها و فرهنگ ها می کوشند به مردم حقنه کنند فضیلت و برتری علم بر دانش را و اگر طفلی خلاف این گوید پرونده در بغلش می گذارند، باز هر بچه ای که به سن بلوغ فکری می رسد و دستش به دهانش نمیرسد از رسم بد روزگار می آموزد که ثروت از علم بهتر است. زمانه ای ست که با کمک ثروت علم را هم راحت تر می توان آموخت( در عصر حجر هم این اصل جواب میداده اما نه به شدت ِ الان). اصولا هیچ انسان سالمی را نمی توان یافت که از پول بدش بیاید. جویندگان گنج هم که در همه جای جهان بوده اند و هستند. می ماند جویندگان علم که فقط در ایران هستند، که البته فعلا به ثریا دسترسی ندارند.

کسی که به اندازه ی کافی یا بیشتر دارد اگر خرج کند بر او خرده ای نمیگیرند. اما اگر مسکین گنجشک روزی ای، به اندازه ی شاهین دست پادشه طلب کند همه ملامتش می کنند که ای بد بخت تو که نداشتی چرا بنز خریدی، به پراید بسنده کرده بودی می میردی!؟ کم نیستند کسانی که ثروت چندانی ندارند اما ادای اغنیا را در می آورند و چنانچه حدی را رعایت کنند که موجب غبن اکبر نشود،گنده گویی ِشان قابل درک است. بی سوادی هنری و ادبی هم در هیچ زمانه ای اسباب شرمساری نبوده لا اقل در ایران. اما اظهار فضل در مباحث پیچیده بدون داشتن علم کافی یکی از هنرهای رایج در این مرز پر گهر است. از بسکه اینجا  آدم ِبی رنج به گنج رسیده، زیاد است دیگر جزو باورهای بومی ِمان شده است که علم و هنر و ادب هم محتاج خون دل خوردن نیست. خیل عظیمی از مردم ایران هنگام انتخابات خیز بر میدارند برای کاندید شدن، و کسی هم نیست بگوید هی عمو کجا؟ فورا شروع می کند به دری وری گفتن در باب سیاست خارجه و مهار قیمت ها و الباقی بدبختی های ملی و راهکار و آمار من در آوردی می دهد که اگر کسی داخل باغ نباشد گمان می برد طرف، سالها آب سیاست نوشیده است و  سر ملت شیره مالیده است. تازه به بی سوادی خود افتخار هم می کنیم و اظهار میکنیم که نه شاگرد کسی بوده ایم و نه سرمشق کسی را تمرین کرده ایم و آنچه می فرماییم همه را از کیسه ی خودمان بیرون کشیده ایم.

این که کسی یکشبه راه صد ساله بپیماید و علامه ی دهر شود جز در قصص الاطفال نیاید، اما ثروت که معمولا با خون دل به کنار می آید، کم اتفاق نیفتاده که یکشبه آمده و یا یک شبه رفته. آمدن و رفتن دارایی ها میتواند سریع باشد اما دانستنی ها نیازمند زمانند. گاهی حتی دانستن ِ صرف، هم کافی نیست و باید دیرزمانی بگذرد تا علم یا هنر در ضمیر آدمی چندان بنشیند که بذرش دانه دهد. ما نه تنها دوست نداریم زمان گرنبها را قباله ی آموختن کنیم که به کمتر از نفر اول شدن هم راضی نیستیم. این سخن که دانشمندی بیشتر عمر خود را در بدترین جاهای آفریقا سر کند تا روی زندگی مورچه ها غور کند بلکه بفهمد که چه فرقی بین زندگی مورچه های کارگر و مورچه های دیگر هست، و گرفتن جواب صحیح، بعد از سالها ذره بین بدست در زیر آفتاب سوزان دولا شدن و همزیستی دردناک در جوار حشرات نیشزننده، بعید است ایرانی بلندپرواز و راحت طلب را بر سر شوق آورد که راه مورچه شناس فقید را ادامه دهد.

اوضاع به گونه ای رقم خورده است که خون دل خوردن در راه علم و هنر و ادبیات، ناشی از بی عرضگی دانسته میشود. به گونه ای که دیگر کسی جرات ندارد بی سوادی ما را به رخ مان بکشد. دولت و ملت اگر در هیچ راه دیگری با هم، چنانچه بایسته است و شایسته، راه نیامده باشند در این راه، کمال همکاری را با یکدیگر داشته اند. هر دو سه سال یک بار بر حسب اتفاق به کتب درسی نگاهی می اندازم و می بینم که کتاب های دشواری چون ریاضی، ساده تر شده اند. درس دشواری مانند مثلثات که در رمان ما دو کتاب درسی مستقل داشت الان تبدیل شده است به چند صفحه فرمول ساده. نظریه ی گروه ها و حلقه و میدان و امثالهم که حیف بود مخ فرزندان مارا معیوب کند و کارنامه ای آن ها را کم بار تر، به کل برچیده شده اندالحمدلله و از این بابت، جای نگرانی نیست. گویا به علل فرعی، مباحث زایدی نظیر وجود شاهان در دروس تاریخی هم در معرض حذف قرار دارد. بساط نمره دادن الکی هم که بستگی دارد به کرم معلمان و کلیپ گوش نوازی ِ این عزیزان هم به یوتیوب راه پیدا کرده و حاکی از آن است که چه حرصی می خورند از نادانی شاگردان.

کافی است از آنها هم خواسته شود که به دیده ی مرحمت در نبایر و نتایج پدربزرگان قوم بنگرند. دکان مدرک فروشی هم کم مانده سر هر کوچه شعبه ای بزند. هیچ درسی هم که به علت اصرار و سماجت و بازیگوشی محصلان و کرامت و بزرگواری دبیران به پایان نمیرسد. خود ِ حقیر دبیری داشتم که درس زبان را طی نه ماه به سرانجام که سهل است به آغاز هم نرساند. آخر سال هم ( که آنوقت ها  سال تحصیلی نه ماهه و سه ثلثه بود) کلاس جبرانی گذاشت برای باقی دروس.

روزگاری نه چندان دور کسب مدال های طلای المپیادهای ریاضی و فیزیک و غیره سنت به سنت حسنه ی سالانه تبدیل شده بود و امروز که دیگر از آن خبر ها نیست به رتبه های چهارم و پنجم و ششم و کمتر از آن ها هم افتخار می کنیم. کسانی که دلشان برای روزگار مجد این سرزمین می سوزد هر روز گلوی خود را پاره می کنند که اگر دیر بجنبیم کار از دست میرود. اما من اگر روزی دست از این ترقی معکوس هم برداریم به آینده امیدوار خواهم بود. همین که باور کنیم نادانی عیب است کلی هنر کرده ایم. و لازم نکرده است تا بدانجا برسد دانشمان که بدانیم نادانیم.

    بیخ نوشت: هنوز نمیدانم چه فونتی و چه اندازه ی فونتی برای خوانندگان مناسب تر است. زیاده بر ما خرده نگیرید که از نادانانیم در زمینه ی علوم رایانه ای 

اسمت چیه؟ پیپ آقا

 

آرزوهای بزرگ

از دوران دور، دوران  خردسالی ام چیز زیادی به خاطر ندارم اما تصورات و کابوس ها  و آرزوهایم هنوز یادم مانده اند، البته  اگر نه همه لا اقل عمده ی آنها. یکی دو آرزوی بزرگم را هم اقوام و آشنایان یاد آوری کرده اند و خودم هم طبیعتا یادم مانده است، هنوز هم بزرگترین آرزوی من یکی از آن دو آرزوست.

برادر زن عمویم که دست کم چهار پنج سال از من بزرگ تر بود و البته دوام درس خواندنش تا دوره ی راهنمایی هم نرسیده بود سالها پیش که به خانه ی پدری ام آمده بود گفت علی یادت هست بچه که بودی چه آرزویی داشتی؟

گفتم حتما شیرینی و کتاب بوده. تصدیق کرد و گفت وقتی کلاس اول بودی، همیشه آرزو داشتی یک میلیون تومان ( سال هزار و سیصد و شصت و سه ) داشته باشی و نصف آن را بدهی شیرینی و نیم دیگرش را کتاب بخری. یکی دیگر از آشنایان حکایتی مشابه  را از سال پنجم ابتدایی من در خاطرش مانده که آرزو داشته بوده ام پنج میلیون تومان داشته باشم و پانصد هزار تومانش را بابت شیرینی بدهم و باقی را خرج کتاب کنم. این آرزو به مدد تورم همیشگی هر سال متورم تر شد و امروزه البته تبصره هایی به آن افزوده ام که ناشی از خردمند تر شدن من است و به مبلغ یک میلیون دلار رضایت داده ام. به هر حال باید جایی هم برای نگهداری این کتب فرضی داشته باشم.

با کتاب خواندن آرزو های آدم بیشتر می شود. یک روستایی خواسته های محدودی داشت. چند گاو که داشته  را ترجیح میداده چندهزار تا گردد و چند هکتار زمین هم چندین هکتار شود و تعداد فرزندان و داشتن تراکتور و از این سنخ خواسته ها. البته روستایی های امروزه به مدد ماهواره و اینترنت و سواد، فرق چندانی با شهرنشین ها ندارند بلکه در بعضی موارد به علت سختکوشی اکتسابی ِ ناشی از شرایط محیطی، در درس خواندن و ترقی هم از شهری جماعت جلوترند.

این ها که گفتم جهت رفع دلگیری دوستان خودم بود. در هر حال خواندن کتاب، دنیای آدم را وسیع تر کرده و بر کمیت و کیفیت آرزوها می افزاید. البته اندک اندک آرزو ها را هم معقول تر میکند. به هر حال یکی از آرزوهایی که گمان میکنم همه ی ما در زندگی داشته ایم دیدن کسانی است که به دیدارشان دسترسی نداریم.

اولین کسانی که آرزوی دیدنشان را داشتم سوای حضرت محمد که باید آرزوی قلبی هر مومنی و گاه گمراهی از قبیل من هم  باشد دیدن بزرگان دین است. دوستی دارم که هنوز هم آرزوی دیگری در سر ندارد. در هر حال هوس دیدن دانشمندان معروف جهان هم در سرم بود. البته اینیشتن را آرزو می کردم ببینم تا اسلام را بر او عرضه کنم که حیفم می آمد در آتش جهنم بسوزد چنین فرد خدومی. بعد ها جای این ها را هم حافظ و سعدی گرفت. البته الان هم  ازدیدن شعرای قدیم استقبال خواهم کرد. اما هرچه فرد به زمان خودم نزدیک تر است چون احساس می کنم از لحاظ فکری مکالمه ی قابل فهم تری می توانیم داشت و چنین آرزویی صورت تحقق نیز اغلب اوقات می تواند بپذیرد به همین دلیل سودای چنین مواجهه هایی را بیشتر در سر می پرورم.

امروز اگر از من بپرسند از میان زندگان و از میان رفتگان ده نفر برای مصاحبت  انتخاب کن این ها را انتخاب خواهم کرد.

از رفتگان فروغ و هدایت و سعدی و حافظ و غلامرضا اصفهانی خوشنویس را بر میگزیدم  و از زندگان شفیعی کدکنی و محمد قائد و محمد رضا شجریان و کیهان کلهر و اصغر فرهادی را انتخاب می کردم. این انتخاب برایم دشوار بود چون از هر طبقه لااقل دهها اسم دیگر به ذهنم هجوم بردند و امر گزینش دشوار تر شد. زهی تصور باطل خهی خیال محال. البته به علت ناتوانی در تکلم به زبان بیگانه از خیر چند نفر چون راسل و داوکینز و ساموئل بکت و چند اجنبی دیگر چشم پوشیدم.

به قول یک ترانه خوان ناکام چه آرزو هایی که نمرد. سالها آرزوی دیدن استاد امیرخانی داشتم و در این چند ماه دو بار دیدمش خسته و غمگین از کار روزگار اما به قول قدما بنده نوازی کرد هر دو بار و در عین خستگی حضور مرا تحمل کرد. راههایی هست برای رسیدن به زندگان کافی ست دلیل معقولی برای دیدن داشته باشی و تنها به سبب شهرت طرف در پی اش نباشی در این صورت او هم از مصاحبت تو نخواهد گریخت اگرچه بعید است لذت چندانی هم ببرد. یکی از دوستان من شاگرد مسعود شعاری ست و اگر بخواهم می تواند مرا ببرد به نزد او اما حرفهای چندانی در دلم انباشته نشده که بیم سرریز شدن دیگ هوسم برود. برای همین اگر چه شوق دیدار دارم اما به دیدارش نمیروم. چند ماه پیش نشانی استاد مهدی فلاح را که از بزرگان و استادان طراز اول عرصه ی خوشنویسی و آواز هست یافتم و رفتم که شاگردی او کنم. خط مرا دید و در آن، قابلیت تربیت دید. شاگردش شدم و از مصاحبتش هر بار که می روم لذت بی نهایت می برم.

اکنون اما بیش از هر کسی  تمنای دیدن محمد قائد در سر دارم که فقط چند ماه است نوشته هایش را خوانده ام و قبل از آن اسمش هم به گوشم اگر هم خوردهاست طوری نبوده که تا منتهای مغزم رسوخ کند. دیدگاهش چندان متفاوت است از اکثر اهل نوشتن که نوشته ایی از او نخوانده ام که چیز جدیدی نیاموزم از آن. هر چند خیلی از نوشته ها چنین اند اما متانت و پختگی متنش هم برایم اغوا کننده است.

این که چرا وقتی آرزوی دیدن کسی را دارم اما تلاشی برای نیل مقصود نمی کنم بماند. دلایل خاص خودم را دارم اما مهمترینشان داشتن نقص بزرگی به اسم حجب است. من گدا و تمنای وصل او؟ هیهات.

آرزوهایی از این دست که از کودکی داشته ام گاه اشتباه بوده و اکنون آن آرزو یا مرده یا سرد شده و از دهن افتاده،گاهی وقت ها دیر می فهمم که آرزوی اشتباهی داشته ام. در کل آرزوی دیدار دیگران اشتباه نیست بلکه احتمال دارد با گذر زمان دیدگاه یا طرز تلقی و خصوصیات و افکار و عقاید و خیلی عوامل موثر دیگر ِ آدمی دچار تغییر و تحول شود. من هم از این قاعده مستثنا نیستم.

رسیده است گمانم زمان  جان دادن              صدا کنید کسی را که دوست می دارم

  

 

زوال دولت محمودی

 

گذشت آن دوره که تاج سر بزرگان بود و ما خون جگر می خوردیم و دم بر نمی آوردیم. گذشت آن روز ها که هر چه می گفت سخنش را عده ای چون کلام مقدس از بر می شدند و به زعم صدیقانش منکران کراماتش ناهیان معروف و آمران منکر. اما همیشه در بر یک پاشنه نمی چرخد و ای بسا رسم روزگار باشد که آدمی چون به  اوج قدرت رسید سقود آزاد را تجربه کند و به قول شاعر فواره چون بلند شود سرنگون شود.

بگذریم

به امید روزی که دشمن و دوست آستانه ی تحملشان دست نیافتنی باشد و کاسه ی صبرشان لبریز ناشدنی. به امید روزی که گوش ها شنوا و چشم ها بینا تر از این باشد که مجبور باشیم برای اثبات آفتاب در روز روشن هم دلیل بیاوریم و به امید آن که از دو سو در ورطه ی افراط نیفتیم که بیفتد آن که در این راه با شتاب رود.

غرض از این همه شکایت از بخت ناسازگار این است که داشتم در دفاتر قدیمی خود تورقی می کردم که شعری مناسب بیابم و چشمم به غزلی افتاد که به سبک صائب تبریزی سروده بودم اما کنایه ای هم به شخصی کرده بودم که البته امروز هر که می رسد ضربه ای نوش جانش می کنم اما باز هم دلم نمی آید اسمش را بیاورم و در نقطه چین می گذارم و شما مطابق میل و سلیقه ی خود هر کسی که از او بدتان می اید را در جای خالی بگذارید. ضمنا در این شعر  مطابق عادت حافظ و باقی شعرا دعوت به باده پرستی شده است و مستی اما اندکی لغات را به روز تر کرده ایم اما نباید فکر بدی به خاطر کسی خطور کند و  اندیشه فسق و فجور کند. غرض این که عوارض این قبل اشاعه منکرات بر عهده ی خوانندگان است و روی با دانندگان.

و اما غزل که سال هشتاد شش سروده شده ولی یادم نیست چه روز و ماهی :

اگر نه از پسر ناخلف پشیمان است

چرا همیشه سر تاک در گریبان است

 

خیالبازی خالی نتیجه ی فقر است

سراب - قالب مرسوم این بیابان است

 

بیار شیشه ی ودکایی ای رفیق شفیق

که در دل شده تنگم غم فراوان است

 

نگو نمی خورم از گندمی که آدم خورد

ز عشق دم زدن از خوشترین گناهان است

 

به سر سلامتی ... ...  ننوش

چراکه آدمی از دیو و دد گریزان است

 

چراغ عدل در این روزگار بر مفروز

هزار ظلم پس این چراغ تابان است

 

ز خرده گیری اهل خرد ملول مباش

که زلف عشق از این شانه ها پریشان است

 

بنوش باده به یاد مغنی و ساقی

برغم آن که فراموش کردن آسان است

وسلام

پایان

یادداشت مشاور رسانه‌ای شرکت پخش جبرئیل: جرم «پایان‌ نامه» این بود که بیش‌تر از «جرم» دیده شد

در نوشته ای که در سایت کافه سینما در مورد فیلم پایان نامه با عنوان بالا درج شده بود نکات جالبی بود. اما نکته ی اولی که برای من جالب بود مقایسه ی آن با فیلم جرم بود. انگار بچه ی تنبل کلاس بخواهد ثابت کند نمره اش در کل بهتر از نمره نفر اول کلاس بوده. واقعیت این است که فیلم جرم فیلم بسیار ضعیفی است البته مطمئنا به مراتب بالاتر از فیلم پایان نامه قرار دارد.

نکته ی دوم در این بخش از نوشته مستتر است.

هر چند در همين روزهاي پرشور «پايان‌نامه» عده اي تلاش كردند با زدن انگ حمايت‌هاي خاص و ويژه از فيلم و يا ادعاي توزيع گسترده بليت نيم‌بها، اين استقبال مردم را زير سوال ببرند اما اين گروه فاشيستي به اين نكته توجه نكردند كه ادعاي توزيع گسترده بليت نيم‌بها در كنار فروش بالاي «پايان‌نامه» خود باعث مي‌شد كه ادعاي تهيه‌كننده فيلم درباره توجه گسترده مخاطبان ثابت شود. چرا كه اگر فيلم با بليت نيم‌بها به اين آمار فروش دست يافته در واقع با يك حساب سر انگشتي آمار واقعي فروش فيلم بسيار بالاتر خواهد بود.

در اینجا و یک جای دیگر نوشته ی مذکور آورده اند که چون فیلم به صورت نیم بها فروش رفته اگر تمام بها فروش میرفت میزان فروش آن از فیلم جرم بیشتر بود. این حرف مثل این است که بگوییم مثلا ماشین پراید فرض کنیم در فلان کشور خارجی خوب فروش نمیرود چون قیمت هفت ملیونی آن و معایب آن در مقابل یک مدل کره ای با همان قیمت ولی یکی دو حسن بیشتر و عیب کمتر فروش نرود و برای همین قیمت آن را نصف کنیم. طبیعتا سیل خریداران پراید ماشین کره ای را از گردونه ی رقابت حذف خواهد کرد( این یک مثال برای تقریب بیشتر به ذهن بود و الا شنیده شده است که پراید را با قیمت بسیار کمتر هم در افغانسان فلک زده و ویران هم عرضه کرده اند و باز رونقی ندارد خریدنش).با این فرض که یک میلیارد دلار فروش برود در یکسال نمیشود گفت اگر ماشین نازنین کاملا ساخت وطنمان را به قیمت واقعی می فروختیم دو برابر سود می کردیم.

چند بخش خواندنی دیگر متن مورد نظر را برای تفریح خوانندگان می آورم. 

سينماي ايران در چند سال اخير به جاي توجه به مخاطب گرفتار گيشه شده است و ميزان موفقيت يا ناكامي فيلم‌ها صرفا با توجه به فروش گيشه تعريف مي‌شود. تعريفي كه نتيجه‌اش در سال‌هاي اخير، سينماي ايران را از فيلم‌هاي فاخر به فيلم‌هاي به اصطلاح گيشه‌پسند رساند.

فيلم‌هايي كه براي فتح گيشه به هر ابزاري متوسل مي‌شدند. نتيجه اين حركت غير منطقي اتفاقي تلخ را براي سينماي ملي ايران رقم زد. تا آنجايي كه عوامل توليد سينما با استدلال فروش اين فيلم‌ها تلاش كردند به ذائقه مخاطب را هم تغيير دهند و جالب اينكه اين تغيير تا آنجا پيشرفت كه فيلم‌هايي را كه با مضمون‌هاي جدي و با نگاه به معضلات اجتماعي فرهنگي ساخته مي‌شدند از پيش شكست خورده اعلام مي‌كردند.( نوعی خودزنی مقاله نویس. زیرا همین فیلم هم با نیم بها شدن و طرح من درآوردی بلیط همسایه همین کار را کرده است.)

اما اين خط رسانه‌اي هم با فروش بالاي «پايان‌نامه» به ويژه در سينماهاي مركزي شهر با شكست روبه‌رو شد. فروشي كه نشان از استقبال طبقه متوسط از اين اثر سياسي داشت و اين درست همان خطي بود كه در ماجراي مقابله با فتنه شكل گرفته بود. چرا كه همگان به ياد دارند در آن روزهاي سخت هم همين طبقه متوسط به كمك نظام آمد و در برابر موج فتنه كه ريشه در برخي طبقه‌هاي خاص و آقازاده‌ها داشت، ايستاد.

اين ركورد آمار فروش روزانه براي «پايان‌نامه» در حالي رخ مي‌داد كه «جرم» در فروش كل نزديك به دو برابر «پايان‌نامه» فروخته بود. فروشي كه ناشي از شروع خوب «جرم» بود و مظلوميت و تنهايي «پايان‌نامه» در آغاز راه اكران.

....

«پايان‌نامه» در سالن شاهد 340 هزار تومان مي‌فروشد و كار «رامبد جوان» در سالن شيدا همان سينما با استقبال 200 هزار توماني مواجه مي‌شود.

آماري كه تصديق مي‌كند مخاطبان «پايان‌نامه» اقشار متوسط پايتخت هستند و اين ادعايي به حقيقت نزديك است؛ چرا كه مردم همين طبقه هستند كه سياست‌ورزي را با تمام وجود درك كرده‌اند و همواره نظام را در برابر فتنه‌ها يار بوده‌اند و مهم آنكه دريافته بودند كه «پايان‌نامه» فرياد رسوايي آقازاده‌هاست و آقازاده‌ها نمي‌خواهند مردم «پايان‌نامه» را ببينند. پس خودشان به تماشاي «پايان‌نامه» مي‌آمدند و پس از تماشاي آن، ديدن «پايان‌نامه» را به ديگران هم توصيه مي‌كردند.

....

در ميان اين استقبال روز‌افزون اما پيش از هر جلسه شوراي صنفي كه به صورت هفتگي برگزار شده و در آن با توجه به آمار فروش فيلم‌ها و آيين‌نامه‌هاي اكران، نسبت به ادامه نمايش فيلم‌ها تصميم گرفته مي‌شود، گروهي سعي داشتند با ترفندهاي رسانه‌اي از ابزار فشار سياسي بر اعضاي شوراي صنفي نمايش استفاده كنند تا بتوانند با پايان دادن به اكران «پايان‌نامه» سدي باشند بر بصيرت‌افزايي مردم.

....

«پايان‌نامه» با فروشي بيش از 240 ميليون تومان در شرايطي از اكران سرگروه برداشته شد كه كف فروش آن تنها 9 هزار تومان از 9 ميليون و 200 هزار تومان كم داشت كه چه بسا اگر براي هفت نفر آخري هم كه براي سانس آخر شب يكشنبه 5 تير به سينما آمده بودند بليط صادر مي‌شد و ميهمان سينما نمي‌شدند(!) چيز ديگري رقم مي‌خورد، ولي به هر ترتيب ديده شدن «پايان‌نامه» هنوز ادامه دارد و هم‌زمان با بعثت حضرت رسول (ص) اكران شهرستان‌هايش هم آغاز مي‌شود تا ثابت شود بايد راه روشنگري درباره فتنه‌ها در سينما ادامه پيدا كند، حتي اگر مافياي سينما، فاشيست‌هاي رسانه‌اي و آقازاده‌ها نخواهند.

------------------------------------------

نويسنده: هادي قبادي

مشاور رسانه‌اي شركت پخش جبرئيل

منبع: فارس

( بر گرفته از سایت کافه سینما )

 

 

 

حافظ وظیفه ی تو سخن گفتن است و بس

 

بعد از مدتی که افاضه ی فضل فرمودنم گرفته بود بالاخره هوس کردم یک شعر یا چیزی در این حدود عرضه کنم از آنجا که غزل انتخابی چندان به دل خودم ننشست بیت اولش را نمی آورم  غزل هم تکمیل نشده روزی روزگاری اگر طبع زبان بسته همت کند شاید تکمیل شده ی با مطلع بهتر آن را هم عرضه کردم.

معمولا با غزل مقدمه نمی آورند اما چون مدتی ست در کار ایراد فرمایشم ایرادی ندارد که مقدمه ی مختصری از خود غزل مفصل تر بیاورم.

 

عین  حقیقت است که باید فریب خورد

در کاسه ی کویر بغیر از سراب نیست

 

چشم همه به عینک دودی گرفته خو

اینجا کسی مدافع خورشید ناب نیست

 

دیگر کسی علاقه ندارد به روشنی

اینجا سیاه روز تر از آفتاب نیست

 

آرامش از نتایج اندوه ممتد است

کابوس هم وجودندارد که خواب نیست

 

 

با پنبه سر بریدن

 

در روزگاری که برنده ترین سلاح ها  تیغ هندی و تیر پیکان فولادی ِ عقاب نشان بوده و هنوز گلوله سربی اختراع نشده بوده ایرانی ها معتقد بوده اند که باید با پنبه سر برید. آیا واقعا ایرانی ها آینده را پیش بینی کرده بودند یا باز هم مثل بقیه حرفها ناشی از پرحرفی بوده. جریان بمب اتمی و شکافت ذره را در نظر بگیرید و این بیت هاتف اصفهانی که:

دل هر ذره ای که بشکافی       آفتابیش در میان بینی

که یکی دو شاعر قبل تر هم به آن پرداخته اند و بیدل هم در جایی گفته خورشید برون میچکد از ذره شکافی

واقعیت این است که اینها مثالهای عارفانه بوده اند و الا اریانی جماعت خیلی هم اهل اختراع نبوده بلکه از ساخته های دیگران خوب استفاده می کرده. اولین کشور متمدن جهان بوده اما نه افتخار کشف خط را داشته نه در ریاضی یا فلسفه یا هنر یا ادبیات کارش چشمگیرتر از هند و مصر و بابل و یونان و چین بوده. البته با کلاس بوده و همه ی ملل غبطه اش را خورده اند. یکنفر دیده ام که هخامنشیان را استعمارگر دنیای قدیم و آمریکار را استثمارگر جدید دانسته است. حرفش خیلی هم بی ربط به نظر نمیرسد. برگردیم سر قضیه پنبه. همیشه برایم سوال بود که چگونه با پنبه می شود سر برید اما وقتی می بینم امروزه با آب و هوا و نور هم سر می توان برید هم فولاد را مثل قطعه ی پنیری که با چاقو می برند یا حتی راحت تر از آن شکاف داد دیگر تعجب نمی کنم. در فیلمی از برادران کوئن که اسکار گرفت بازیگر نقش منفی فیلم که خاویر باردم باشد از نوعی کپسول هوا که گویا برای گاو کشی به کار می رود مانند تفنگ استفاده می کرد. دستگاههای برش با آب همکه هم نیستند. لیز هم که جای خود دارد. فعلا فقط در فیلمهای علمی تخیلی با نگاه آدم می کشند اما بعید نیست چنین روزی هم برسد.

گویا نوعی بمب نوترونی هست که  دل کوه را هم آب می کند.  در عصر حجر که تنها سلاح بشر سنگ بود این همه بکش بکش بود وای به به روزی که با نگاه ه بتوان آدم کشت.

از کرامات ما ایرانی ها بعید نیست  که در دوران سبک هندی نگاه نکردن هم باعث کشتن می شده و کلی کشته ی تیر تغافل داشته ایم ای بسا این خوابمان هم تعبیر شود روزی.

 یکی نیست به ما بگوید از این افاضات نفرمایید و شما را به این حروف قلنبه سلنبه چه؟

خواستم شعری در انتهای مطلب بیاورم ولی دیدم به هم ربط ندارند پس در پست دیگری شعر خواهم آورد.